کمانه : «بیدار شید باید برید سرکار بلند شید ببینم.» چشمهایش را باز کرد ولی دوست نداشت سرکار برود. دیشب تا ساعت ۱۲ بیدار بود و پلاستیکها را جدا میکرد، بدن درد داشت و نمیتوانست تکان بخورد؛ ولی غلام با لگد میزد و میگفت: «گفتم پاشید باید برید سرکار دیر شده.»
به سختی از رختخواب بلند شد و خودش را جمعوجور کرد و با غر گفت: «بدنم درد میکنه.» ولی نمیتواند حرفی بزند، غلام کاری به مریضی و بدن درد ندارد با خودش میگوید: «باید کار کنم تا بتوانم اینجا بمونم.»
غلام سرپرست آنها بود. سرپرست که نه فقط در خانه او یک جای خواب داشتند و یه غذای خیلی کم که نه مزهای داشت و نه عطر و بویی فقط گرم بود. ولی همین جای خواب نمور و رختخوابهای کثیف و غذای بیمزه گرم برای او مهم بود و نمیخواست آن را از دست بدهد، چون نه جای دیگری برای خواب داشت و نه کسی که برای او غذایی تهیه کند.
با محمد و احمد رفتند حیاط، همگی گرسنه بودند، به غلام گفتند: «صبحانه بخوریم بعد برویم سرکار.»
گفت: «چیزی برای خوردن نداریم برید کار کنید پول بیارید شام بخورید.»
هر سهتا پسر شیشه شورها و دستمالها را برداشتند و بیرون رفتند. تو راه خانه غلام تا چهار راه اصلی، یک مدرسه است، به محمد و احمد گفت: «شما برید من میام.»
محمد: «براچی؟ بیا بریم بیا حداقل یک کم کار کنیم که بتونیم غذا بخوریم.»
«برو میام الان.»
ساعت ۷:۳۰ صبح بود که بچههای کمکم به مدرسه میآمدند. بعضیها خودشون، بعضیها با پدر یا مادرشان و بعضیهای دیگر هم با سرویسهای که پدر و مادرهایشان برایشان گرفته بودند. تکیه داد به دیوار و یک پایش را زد به دیوار، دستمالی که دیروز غروب وقتی برگشته بود خانه در آب کثیف حوض وسط حیاط آن را شسته بود را هم زیربغلش بود و ظرف شیشه پاک کن تو دستش بود، با حسرت رفت و آمد بچهها و پدرومادرهایشان را نگاه میکرد. مادری که بچهاش را فرستاد داخل حیاط و برایش دست تکان میداد.
تو ذهنش گفت: «مامان بابا! چرا پدر و مادرهای ما با اینا فرق دارن؟!»
یاد وقتهایی افتاد که از غلام میپرسید: «پدر و مادر من کجا هستند» یا زمانهایی که گریه میکرد و به او میگفت: «من را ببر پیش پدر و مادرم» غلام هم به او میگفت: «پدرومادرت تو را فروختن به ما. کجا ببرمت؟!» و یاد این افتاد که در این ۸ و ۹ سال عمرش در حد توانش چقدر دنبال پدر و مادرش گشته ولی آنها را پیدا نکرده است.
پیش خودش گفت: «چرا من را فروختن؟ چرا اینا بچههاشونو نفروختن مگه من یا محمد و احمد چه فرقی با بچههای اینا داشتیم.»
جلوی پایش ماشینی ترمز کرد و دختر بچهای از ماشین پیاده شد مادر به دختر گفت: «عزیزدلم یادت نره خوراکیهاتو بخوری.» همان موقع صدای دل ضعفه خودش را شنید و یادش افتاد صبحانه نخورده و یاد حرف غلام که اگر کار نکنید از شام هم خبری نیست. در خانه آنها یک قانون نانوشته بود که هرکسی باید خوب کار کند تا بتواند غذا بخورد اگر کمکاری میکردند و پول کمی به دست میآوردند فردای آن روز همه بچهها از صبحانه و ناهار خبری نبود.
همیشه هم غلام به یک بهانهی ساختگی مثل پول نداریم چیزی بگیریم که غذا درست کنیم، صبح دیر از خواب بیدار شدید، دیشب کم کار کردید و... به آنها ناهار و صبحانه نمیداد و اکثر وقتها در کل روز یک وعده غذا به آنها میداد، بچهها هم خودشان را سرگرم میکردند که یادشان برود گرسنه هستند یا بعضی وقتها که ماشینی سرچهار راه یا عابری خوراکی، غذایی برای آنها میآورد یک کمی آنها را سیر میکرد. امروز هم بخاطر اینکه دیشب محمد و محسن با هم دعوا کردند همگی از صبحانه و ناهار محروم شدن و باید تا شام صبر کنند.
به خودش آمد و خودشو جمع و جور کرد و راه افتاد که به سر چهار راه برود تا شیشههای ماشینها را تمیز کند و بتواند یک پولی به دست بیاورد.
فاصلهاش تا چهارراه زیاد نبود در راه برای خودش خیالبافی میکرد که پدر و مادر دارد و اونها هم مثل این پدر و مادرها صبح میفرستنش به مدرسه، وقتی برمیگرده بوی غذای مادرش در خانه پیچیده، شب پدرش که از سرکار میاد خانه با اسباب بازیهای مورد علاقهاش آمده و باهم بازی میکنند.
رسید سرچهارراه، چهارراه شلوغ بود پراز موتور و ماشین، پراز صدای بوق و ازدحام و شلوغی. یک شیشهشور که دیشب با پودر لباس و آب پر کرده بود و همان دستمال گربهشور شده و چرک مرده که در حوض خانه آن را شسته بود در دستش بود. کنار خیابان ایستاد تا چراغ قرمز بشود و سراغ ماشینهای مدل بالا برود. پاتوق آنها محلهای بالای تهران بود، نمیدانست دقیقا کجاست و چه محلهای اما از تیپ و قیافه آدمها، بچههایشان و مدل ماشینهای آنجا میدانست خیلی با آنها فرق دارند.
تا ۱۰ یاد گرفته بود که بشمارد، به حساب خودش شمارد و ۸ بار چراغ قرمز شد و رفت که شیشهها را تمیز کند؛ هر ماشینی یه مدلی باهاش برخورد میکرد، یک راننده با توپ و تشر میگفت:«نکن پسر، شیشه ماشین را به گند کشیدی!» جواد هم سریع دستمال را از روی شیشه ماشین برمیداشت و فقط نگاه میکرد. یک راننده دیگر میگذاشت شیشه را تمیز کند و آخر هم یک ۵ هزار تومانی یا ۱۰ هزارتومانی به او میدادند.
بعضیها هم گاهی یک تراول به او داده بودند ولی چون نمیدانست چی و چقدر هست، دوستاش گولش میزدند و ازش میگرفتند، هفتمین چراغی بود که قرمز شده بود و رفت سراغ یک ماشین مدل بالای مشکی؛ شروع کرد به تمیز کردن شیشه جلوی ماشین راننده شیشه را داد پایین و گفت: «بیا اینجا.» جواد فکر کرد این هم مثل بقیه رانندهها قرار یک حرفی یا فحشی بهش بزنه و با اخم بگود برو آنطرف پسر، دیگر این حرفها و حرکات براش عادی شده بود و ناراحتش نمیکرد.
رفت سمت راننده، یه مرد جوان حدود ۳۵ سال با ظاهر امروزی؛ ازش پرسید: «اسمت چیه؟»
جواد.
چند سالته؟
یک کمی فکر کرد و گفت: فکر کنم ۸ یا ۹ سال
راننده جوان دستشو از شیشه ماشین بیرون آورد و ۳ تا شکلات گذاشت کف دست جواد، گفت: «خوشمزهست، بخور.»
راننده گفت: «تا حالا کسی بهت گفته خیلی خوشگلی؟»
جواد با تعجب گفت: «خوشگلم؟!»
«آره، خیلی.»
چراغ سبز شد و آن مرد از جواد خداحافظی کرد شیشه ماشین را بالا داد و رفت. کم کم هوا داشت تاریک میشد، غلام به آنها گفته بود که اگر تا قبل از ۸ شب بیاید خانه از شام خبری نیست. هوا سرد شده بود و دانههای برف کم کم میبارید، از طرفی هم صدای قار و قور شکمش هم زیاد شده بود و یادش افتاد نه صبحانه خورد و نه ناهار...
محسن صداش زد: «محمد بیا آتش روشن کردیم؛ بیا یک کم گرم شو بعد دوباره برو سراغ ماشینها»
جواد هنوز داشت به حرف راننده فکر میکرد؛ «من واقعا خوشگلم»
رفت پیش بچهها، یک کمی دور آتش نشستن تا گرم بشوند. دستهاش از سرما قرمز شده بود و الان که داشت گرم میشد استخوانهاش درد گرفته بود و دائما به حرف راننده جوان فکر میکرد.
جواد زد به شانهاش و با شیطنت گفت: «چیه؟ تو فکری و نیش خند میزنی؟»
حس خوبی تو دلش از حرف راننده داشت، برای جواد تعریف کرد که راننده به او گفت که خوشگله.
جواد هم زد زیر خنده و گفت: «دلتو به این حرفها خوش نکن پسر جون، به این حرفها میگن محبت، چیزی که من و تو همیشه کم داریمش.»
ساعت نزدیکهای ۱۰ شب بود و هوا سردتر شده بود؛ آتش را خاموش کرده بودند و جواد، محمد، احمد و باقی بچهها وسایلشان را جمع کردند و میخواستند به خانه برگردند. ولی جواد با وجود اینکه چند ساعت از دیدن آن راننده گذشته بود هنوز به حرف او فکر میکرد و تا موقع خواب زیر لب میگفت:« من خوشگلم.»/توانا
ارسال دیدگاه